خوش آن عاشق که شیدای تو با شد بیابان گرد سودای تو باشد سوادسومنات اعظم دل خراب چشم شهلای تو باشد گریبان گیر زهد پارسایان نگاه باده پیمای تو باشد شود دوزخ گلستان خلیلم اگر در دل تمنای تو باشد نشیند کی دلی در سینه ای تنگ ؟ که تنها گرد صحرای تو باشد
خوش آن عاشق که شیدای تو با شد بیابان گرد سودای تو باشد سوادسومنات اعظم دل خراب چشم شهلای تو باشد گریبان گیر زهد پارسایان نگاه باده پیمای تو باشد شود دوزخ گلستان خلیلم اگر در دل تمنای تو باشد نشیند کی دلی در سینه ای تنگ ؟ که تنها گرد صحرای تو باشد
به سراغ من اگر می آیید پشت هیچستانم،پشت هیچستان جایی است پشت هیچستان رگهای هوا ،پر قاصد هایی است که خبر می آرند از گل واشده ی دورترین بوته خاک روی شن ها هم ،نقشهای سم اسبان سواران ظریفی است که صبح به سر تپه ی معراج شقایق رفتتند پشت هیچستان چتر خواهش باز است ، تا نسیم عطشی در بن ابری بدود زنگ باران به صدا می آید آدم اینجا تنهاست ودراین تنهایی ،سایه ی نارونی تا ابدیت جاری است به سراغ من اگر می آیید ، نرم و آهسته بیایید مبادا ترک بردارد چینی نازک تنهایی من (سهراب سپهری)
ای گل تازه بویی زوفا نیست تورا خبر سرزنش خار جفا نیست تورا رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست تورا التفاتی به اسیران بلا نیست تورا ما اسیرغم و اصلا غم ما نیست تورا با اسیرغم خودرحم چرا نیست تورا دیگری جز تو مرا این همه آزار نکرد جز تو کس در نظر خلق مرا خار نکرد بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است چشم اومیدبه روی تو گشادن غلط است روی پر گرد به راه تو نهادن غلط است رفتن اولاست زکوی تو فتادن غلط است
فارغ از عاشق غمناک نمی باید بود جان من اینهمه بی باک نمی باید بود اآنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکرد هیچ سنگین دل بیداد گر این کار نکرد این ستم ها دگری با من بیمار نکرد هیچکس این همه آزار من زار نکرد گر ز آزردن من هست غرض مردن من مردم آزار مکش از پی آزردن من تو نه آنی که غم ، عاشق زا رت باشم
از وضع ز خود رفتگی یار خرابم از حیرت آن آینه رخسار خرابم آن بی خبر از خودچه خبرباشدش از من ؟ از نشه ی آن ساغر سر شار خرابم از ملک وجودم اثری عشق تو نگذاشت چون کشورسلطان ستم کار خرابم با جلوه حسن تو ندارم خبر از خویش چون بلبل شوریده به گلزار خرابم زلف تو کند کافرو لعل تو مسلمان از کشمکش سبحه و زنّارخرابم
نبود عجب که دیده به دیدار می رسد فیض چمن به رخنه ی دیوار می رسد عیبم مکن که حوصله سوز است مستیم پیمانه ی نگاه تو سر شار می رسد دلتنگی از فغان من ،ای غنچه لب،چرا ؟ یک ناله هم به مرغ گرفتار می رسد داردامیدوارمرا بخت سبز خویش آخربه وصل آیته ی زنگار میرسد
یاد شب های پر ستاره که در زیرنور کهکشان محبت ساکن بودیم ویاد آن حرف های قشنگ که از جنس دلت بود ولی افسوس که گردباد جدایی در دلت وزید و همه چیز را به ویرانه ای مبدل ساخت ولی افسوس ؟ ولی بدان که تو در خاطر خسته ام رخنه کردی چون گل سرخ و شقایق و پر ستوی عاشق همیشه جاودان خواهی ماند و توراچون خالق هرچه لطافت وعشق است دوست دارم و می پرستم و.....
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم در میان لاله وگل آشیانی داشتم گرد آن شمع طرب می سوختم پروانه وار پای آ ن سرو روان اشک روانی داشتم آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم درد بی عشقی ز جانم برده طاقت ورنه من داشتم آرام تا آرام جانی داشتم (رهی معیری)
روزگار ما وفا نداشت طاقت خوشبختی دل ما نداشت پیش پای ما سنگی گذاشت بی خبر از مرگ ما پروا نداشت آخر این غصه هجران تو بود وبس حسرت ورنج فراوان بود وبس ....
این روزها چترت را همراه داشته باش؛