سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زیر آسمان شب

یه زمانی آدم غرق در افکاری است که  از اطرافش غافل است و فقط به معشوق می اندیشد  .                                              

همچون  مجنون که که از عشق لیلی کوه می کند.

بطوریکه هر چه می دید عشق لیلی بود  حتی کوه ها و در ختان و....

بطوریکه در باطلاقی گرفتار شده بود  که هر چه پیش می رفت بیشتر غرق می شد .

او تجربه فرو رفتن در باطلاق را می دانست ولی چشم وگوش خود را به تمام اطراف بسته بود.

و در  فکر رسیدن به معشوق را در سر می پروراند او دائم در فکر معشوق بود .

معشوقه گلی را به آب می انداخت تا اورا دلخوش کند  اون بیچاره هر شب تصویری از معشوق در

ذهنش نقاشی می کرد تا روز بعدو چشم بر راه داشت تا اینکه یه روز دلش خیلی هوای معشوقه را کرد .

به راه افتاد تا معشوق اش را بیابد  طول رود خوانه را طی کردو رفت ورفت

تا به سر خانه رود رسید  . دید دختری زیبا  انجا داراز کشیده و دور اورا دختر کانی گرفته اند

در میان  آنان مردانی لب به سخن گشوده  وهر کدام در وصف خود به سخن سرایی پر داخته بودند .

عاشق وقتی آن صحنه را دید دردلش بقض عجیبی حس کرد و صدای شکستن  قلبش را شنید

سر به بیا بان نهاد و در دلش گفت : ای دل ساده به هرکس دل نبند  چون که انکس که به او دلبسته ای

طنازی می کند و آن گل ها را هم به رودخانه  می انداخت به رود خانه طنازی می کرد. زیرا او خودش عشق در گرو دیگری داشت.

که در کنارش سالیان داراز زندگی می کرد.  و تمام عشقش سرابی بیش نبود .