غمگین دیدارم ...
ببین دلتنگ دیدارم...
ببین
خوابم نمی آید،
بیدارم...
نگفتم تا کنون، اما کنون بشنو:
تورا بیش از همه کس دوست میدارم
یه زمانی آدم غرق در افکاری است که از اطرافش غافل است و فقط به معشوق می اندیشد .
همچون مجنون که که از عشق لیلی کوه می کند.
بطوریکه هر چه می دید عشق لیلی بود حتی کوه ها و در ختان و....
بطوریکه در باطلاقی گرفتار شده بود که هر چه پیش می رفت بیشتر غرق می شد .
او تجربه فرو رفتن در باطلاق را می دانست ولی چشم وگوش خود را به تمام اطراف بسته بود.
و در فکر رسیدن به معشوق را در سر می پروراند او دائم در فکر معشوق بود .
معشوقه گلی را به آب می انداخت تا اورا دلخوش کند اون بیچاره هر شب تصویری از معشوق در
ذهنش نقاشی می کرد تا روز بعدو چشم بر راه داشت تا اینکه یه روز دلش خیلی هوای معشوقه را کرد .
به راه افتاد تا معشوق اش را بیابد طول رود خوانه را طی کردو رفت ورفت
تا به سر خانه رود رسید . دید دختری زیبا انجا داراز کشیده و دور اورا دختر کانی گرفته اند
در میان آنان مردانی لب به سخن گشوده وهر کدام در وصف خود به سخن سرایی پر داخته بودند .
عاشق وقتی آن صحنه را دید دردلش بقض عجیبی حس کرد و صدای شکستن قلبش را شنید
سر به بیا بان نهاد و در دلش گفت : ای دل ساده به هرکس دل نبند چون که انکس که به او دلبسته ای
طنازی می کند و آن گل ها را هم به رودخانه می انداخت به رود خانه طنازی می کرد. زیرا او خودش عشق در گرو دیگری داشت.
که در کنارش سالیان داراز زندگی می کرد. و تمام عشقش سرابی بیش نبود .
گاهی فکر می کنم
کاش گاهی فکر نمی کردم
اصلا چرا گاهی فکر میکنم؟
فکر کردن سوزاندن قند در میان نورونهای عصبی مغزم تا
سیناپسهای آن فعال شود و در این فعالیت مرا بسوی ناامید تر
شدن از این دنیا پیش ببرد؟؟
گاهی فکر می کنم عاشق شدن جرم بزرگیست
باز بخود می گویم که جنسیت مهم نیست انسان باید انسانیت
داشته باشد
اما................................
ولی این انسانیت به چه قیمتی برای ما حاصل می شود .
*** چـــه کــنم کاین دل دیــوانه هــوای تــو نکند ***
*** هـــــوس چشـــــمان بـــــلای تـــــو نکنـــــد ***
*** مـــــیرود تــــا که دگر بـــار اســـــیر تو شود ***
*** مـــــن نفرین شــــده را غــرق جفای تو نکند ***
*** تـــــرســـــم آخر بهوس ایـــــن دل دیوانه من***
*** بـــــهر دیـــــدار تو جان را بـــــفدای تـــــو کند***
*** جور هر چند بر این عاشـــــق غم دیده کنی***
هنگامی که: بلبل افسرده از جور خزان به پای گل خاک بر سر می ریزد 0
هنگامی که: کبوتر پرشکسته در آشیان از ستم زمانه می نالد .
هنگامی که: پروانه پروانه سوخته بال با تشنج و اضطراب در راه شمع جان می سپارد 0
در آن هنگام مرا یاد کن
هنگامی که: آبشار چون عاشق زار زمزمه می کند
هنگامی که : جویبار چون اشک بیچارگان جریان می یابد .
هنگامی که ابر بهار در فراق یار می گوید .
در آن هنگام مرا یاد کن
هنگامی که : در تاریکی شب ستارگان در اعماق فضایی آرام می درخشند .
هنگامی که : طبیعت قطرات شبنم را چون گلاب بر رخ لاله می پاشد 0
هنگامی که : ستارگان آسمان چون ستمد ید گان می گرید و مینالد و می خروشد .
در آن هنگام تو مرا یاد کن
تا ببینم شاید، عکس تنهایی خود را در آب...
آب در حوض نبود
ماهیان می گفتند:
هیچ تقصیر درختان نیست
ظهر دم کرده تابستان بود
پسر روشن آب، لب پاشویه نشست
و عقاب خورشید، آمد اورا به هوا برد که برد
ببین دلتنگ دیدارم...
ببین
خوابم نمی آید،
بیدارم...
نگفتم تا کنون، اما کنون بشنو:
تورا بیش از همه کس دوست میدارم
عقده ی دل میگشایم
گریه ی بی اختیارم
از غم نامردمی ها بغض ها در سینه دارم
شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم
ولی افسوس او هرگز نگاهم را نمیخواهد
به برگ گل نوشتم من که اورا دوست میدارم
ولی افسوس او گل را به زلف کودکی آویخت تا اورا بخنداند
هنوزم خیس میشه چشمام وقتی یاد تو می افتم...
هنوزم میای تو خوابم تو شبای پر ستاره...
هنوزم میگم خدایا کاشکی برگرده دوباره
با وزش این باد و ریزش برگ های زرد آخرین آتش نیمه مشعل دل ها خاموش می گردد .
عشق بهاری هم چون گلی با طراوت پژمرده می شود و باد ملایم پاییزی صفحات آن را چون دل شاداب من
پراکنده می کند .
غنچه گلهای بهاری چون لبخند شیرندلبران فصل پاییز شکفته و پر پر میگردد .
عشق من نیز مانند آن بلبل بالهوس سر مست که هر دم برگلی زیبا می نشیند با شروع خزان از هم می
پاشد .
به یاد می آورم که در پای غنچه گل سرخی آرمیده بودم گلی بر دست داشتم و به یاد تو آن را می
بوییدمودر عالم خیال بر سینه ام جای می
دادم اما.........
بادی خشن و غضبناک گل برگ ها را پر پر کرد واز دستم ربود . این باد هم به مانند تو دلی از سنگ داشت
زیرا تو هم چنین جفایی در حقم
نمودی .
آری در آن وقت من دیگر
حزن واندوهی در دل رنج کشیده ام نخواهم داشت
به سر پوش زمین بنگر
هزاران نقطه سوسو میزند اما
اگر آن کهکشان از هم بپاشد برزمین ریزد
تو باور کن که یک قطره از آن باران رحمت زا
به روی کلبه چوبین من
هر گز نمی رقصد و نمی غلطد
اگر تیر زهر آلود
در شامی سیاه تار
ناگه از کمان خود جدا گردد
بسان مر غکی از کوچ بر گشته
به سوی سیته ام آید
وحتی پیش از آنکه من به خود آیم
درون سینه ام نالد:
که ای مرد جوان؟
اغوش قلبت را روی من بگشا که من از مردم خوشبخت می ترسم
ای مادر عزیز که جانم فدای تو قربان مهربانی ولطف و صفای تو
هر گز نشد محبت یاران و دو ستان همپایه محبت و وفای تو
گر بود اختیار جهانی به دست من می ریختم تمام جهان رابه پای تو